Friday, December 21, 2018

ترسها و حس گه و حال بد و مسئله کار همه به بالاترین سطح ممکن رسیده. چهار ماهه دفتر زدم اما هنوز تصمیم نگرفتم چکار کنم و یک مشتری هم نداشتم. مشتری نداشتم چون اقدامی نکردم و کسی نمیدونسته من وجود دارم. من ضعیفترین موجود روی زمینم. فلاکتم ظاهرا روز به روز داره آکارتر میشه. از اینکه خواهرهام هرروز یه پیشنهاد برای کمک بهم میدن متنفرم. من کمک شمارو نمیخوام. پیشنهاد شمارو هم نمیخوام. حرف زدن مردم درباره کارم دیوونم میکنه.آدمایی که شاید اگه این همه سال نریده بودن بهم من الان انقدرر خودم رو کوچک و حقیر و ناتوان و دست بسته نمیدیدم و درحالیکه توی دفترم نشستم حس مرگ نمیکردم. آه نمیخوام در موردش حرف بزنم. یعنی ممکنه یه روزی من با عشقو علاقه نه با حس سردرگمی، ترس وحشت فلجی ...وارد اون دفتر بشم و به کارم بپردازم؟

No comments:

Post a Comment