Thursday, September 13, 2018

دوس پسر هیچوقت در زندگیش انقدر غر نزده بود و بدخلاقی نکرده بود و من رو بِلِیم نکرده بود.یعنی ممکنه واقعا انقدر سخت باشه تحمل کردنش؟  نکنه توی زندگی هم همینجوری باشه؟ میترسم اگر بخوام همچین زندگی سختی داشته باشم دائم. ما هیچوقت تو این چارسال باهم زندگی نکرده بودیم. تو یک حباب صورتی خوشحالی بودیم انگار. حالا همه چی داره جدی و جدی تر میشه. دلم نمیخواد بعد اینهمه مدت زوایای جدیدی از هم کشف کنیم که تابحال نکرده بودیم.ولی مگر 4 سال کافی نبود برای شناخت هم؟ چقدر این کار جفت مارو بداخلاقو عنو گه کرد. نکنه همینجوری بمونیم وحتی بدتر شیم؟
از اینکه پسفردا برم پیش روانکاوم و بگه چیکار کردی و بگم هیچ کار نکردم متنفرم
ای کاش زمان دوباره به عقب برگرده، به هشت سال پیش، ده سال پیش. مردم دوباره وبلاگ بخونن.وبلاگی ها دوباره با همم دوست شن. چه فضایی داشت ون زمان وبلاگا.چه ارتباطهایی برقرار میکردیم باهم.و گودر و گودر
باور داشتن یا نداشتن به خود؟ چرا هیچجوره نمیتونم تصور کنم که قراردادای چند ملیونی ببندم؟تا کی میخوام خودم رو انقدر ضعیفو محجور فرض کنم؟ دفتر کامل شده، الکی ب خرده ریزه ها گیر میدم. امروز قرار بود با دوس پسر بریم صندلی بگیریم برای من.نتونست بیاد. با بغض اومدم نشستم دفتر.گفتم میرم مبلها رو تمیز کنم. مبلها تمیزنشد. گشنم بود عصبانی بودم و بغض داشتم، از عصبانیت رفتم یک بسته کالباس گرفتم و همش رو خوردم. حالم بده. تشنمه. ولی این حال بد از صندلی نخریدن یا مبلا نیست. از سرگردونیمه. از اینکه تو دفتر خودم نشستم و نمیدونم چیکار کنم. اولین اجاره رو دوس پسر داد. 10روز دیگه اجاره بعدیه. خودم میخوام بدم. هنوز حتی تو دفترم ساکن نشدم. و هنوز فک میکنم کلی کار مونده تا شلفها پر بشه و تابلوها زده بشه و لوگو طراحی بشه و...هرچیزی غیر از کار واقعی.
هرچی با اسپری مبل کشیدم روی مبل قشنگم تمیز نشد. فک میکنم تو افتتاح این دفتر داغ این مبلهای نوی کثیفو داغون شده بیشتر از همه به دلم بمونه. سوهان روحم شدن. باور نمیکنم مبلهای نوام قبل اینکه حتی یک بار ازش استفاده کنم انقد کثیف شده باشن.  یعنی اون یارو واقعا بلند میشه بیاد اینارو تمیز کنه و آیا واقعا تمیز میشه؟  ای کاش هرچی زودتر پول دربیارم و اینارو بندازم دور یا روشون روکش بکشم، تحمل دیدن چنین حجمی از حماقت رو ندارم.
میخوام ازین به بعد هروقت از دوس پسرم توقع داشتم، دو خط از کتاب بیشوعوری رو بخونم ببینم من یه بی شوعورم که توقع اضافه دارم یا نه واقعا حقمه؟
  خسته شدم از بس این چند وقته ازش توقع داشتم و برآورده نشد خیلی.نمیدونم کدومش درسته یا غلط. ما هیچوقت با هم این حیطه رو تجربه نکرده بودیم. حیطه ای که من توش کار مستقل داشته باشم و شرکت زده باشم و یک دفتر گرفته باشم و فشار و فشار و فشار که روی جفتمونه و بیشتر از همه من. دلم نمیخواد دوس پسرم مثل دوس پسر خواهرم بعد چند سال یه روی دیگه از خودش نشون بده و بشه اونی که هیچوقت نبوده. تو همه جونو دل منی. این همه ساله با عشقت دارم زندگی میکنم. نکنه اونی بشی که فک نمیکردم هیچوقت باشی